ساعت ۹ و نیم صبح چهارشنبه هشتم دی، عذرا -خواهر بزرگتر- که همراه پسر و دخترش، پس از ساعتها سفر با قطار به شوق دیدار با خواهر گمشده اش، خود را از رفسنجان به تهران رسانده بود، وارد ساختمان روزنامه شد. بانوی ۶۲ ساله با چادری گلدار برسر و شوقی در نگاه، آنقدر خوشحال وهیجان زده بود که لبخند از لبانش نمیرفت؛ گهگاه نیزچشمانش پر از اشک میشد و بغضش را فرو میبرد. قرار بود دقایقی بعد خواهر کوچکترش را برای نخستین بار و پس از یک عمر دوری ببیند تا در آغوش هم و با گریههای شوق، غبار انتظاری دیرپا را از چهرههای یکدیگر بشویند. با نگاهی سرشار از اشتیاق چشم به در داشت و لب هایش از اضطراب دیدار با خواهر میلرزید.
دقایق چه کند و کشدار میگذشت. سرانجام انتظار به سر آمد و در باز شد وعمه زهرا و دخترش پری وارد اتاق شدند. اما خواهرش کجا بود؟!
این پرسش در چشمهای نگران عذرا نقش بست ولی امیدش را از دست نداد. عمه خانم با لبخندی بر لب و قامتی خمیده چند قدمی جلو آمد. انگار خون، خون را میکشید که در میان همه حاضران، به عذرا خیره شد و اشک در چشمانش جوشید. با لبهایی رعشه دار تکرار کرد؛ عزیزم… پاره وجودم، یادگار گمشده برادر… و برادرزادهاش آغوش گشود. عذرا هم با دیدن عمه بغضش ترکید و اشکهای او هم سرازیر شد. عمه زهرا نگاهی به صورت او انداخت و ناباورانه به سمت دخترش چرخید و گفت: «عذرا چقدر شبیه دایی امامعلی است. چشمانش را ببین، انگار برادر مرحومم داره نگاهم میکند.» دخترش هم گفته مادر را تأیید کرد و به صورت دختر داییاش بهت زده خیره ماند.فضای خاصی اتاق را فرا گرفته بود.
عمه خانم مدام دستمال سفیدش را به چشم هایش میکشید و خداوند مهربان را شکر میکرد. میگفت: «امامعلی چند باری به من گفته بود که دختری در کرمان دارد و قول داد یک روز مرا پیش او ببرد اما حیف که اجل مهلتش نداد و قبل از اینکه عذرا را ببیند فوت کرد.»
لحظات فراموش نشدنی
چشمها پر از اشک بود و لبهای همه میخندید. همه در انتظار آمدن طاهره خواهر کوچکتر عذرا چشم به در داشتند و عذرا از همه بیتابتر بود. سرانجام انتظار پرالتهاب سرآمد و طاهره وارد شد. بغضها در گلو گره خورده بود و اشک بیاختیار از چشمها سرازیر میشد. دو خواهر یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و عاشقانه اشک میریختند. عذرا سر و تن خواهر را میبویید. انگار بوی پدر را در وجود او میجست و هق هق گریهاش بلند میشد. لب هایش انگار پی کلامی برای بیان احساس میجنبید اما از شرح احساسش عاجز میماند. دو خواهر با چهرههایی از جنس اشک کنار هم نشستند و جای پدر چقدر خالی بود.
عذرا هرگز پدر را ندیده بود اما آنقدر عمه زهرا از شباهت آنها گفت که در همان دقایق دیدار، تصویری گنگ و مبهم از پدر در ذهنش نقش بست. خواهرش، طاهره که ۸ سالی از او کوچکتر بود، اما از کودکی تا زمان مرگ پدر در کنارش بود و از او خاطرات زیادی داشت تا برای خواهرش تعریف کند؛ میگفت: «پدرمان مهربان و دلسوز بود و آخرین ماههای عمرش مرتب میگفت؛ «می خواهم دختر گمشدهام را در کرمان پیدا کنم.» پدر پس از مادر عذرا در کرج ازدواج کرده بود و دختری هم به نام شکوفه دارد. من از بچگی، شکوفه را میدیدم. پدرمان زیاد به دیدنش میرفت اما بعد از فوت پدر و برگزاری مراسم چهلم دیگر شکوفه به دیدنم نیامد. شانزده سالی میشود که از او خبر ندارم.»
نجوا با عکس پدر
طاهره چون میدانست عذرا هرگز پدر را ندیده، با خود شناسنامه عکسدار پدر و چند عکس خانوادگی آورده بود. پس از اینکه کنارش نشست، عکسها را یکی یکی به دست خواهرش داد. وقتی عذرا تصویر پدر را دید چند باری عکس را بوسید اما گریه امانش نداد تا کلمهای به زبان بیاورد و آنگاه عکس پدر را بر چشمانش گذاشت و در میان گریه بیامانش، زیر لب با عکس پدر نجوا کرد. این صحنه همه را به گریه انداخت.
روایت عجیب یک زندگی
عذرا در سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شده بود. اما تنها ۴ ماه پس از تولدش، پدرش آنها را ترک کرد و به تهران آمد. سفری که هرگز بازگشتی نداشت.
دختر عذرا که با مادرش به دفتر روزنامه آمده بود، درباره روایت گذشته که از زبان مادربزرگ خود شنیده بود گفت: «مادربزرگم در کاروانسرای تهران کار میکرد. پس از مرگ شوهر اولش، با پدربزرگم(امامعلی) که به او «علی قزوینی» میگفتند ازدواج کرد که حاصل این ازدواج مادرم عذرا است. آنها بعد از تولد مادرم به رفسنجان رفتند اما پدربزرگم پس از چند ماه به تهران بازگشت و دیگر سراغ خانوادهاش را نگرفت. این رابطه یک سال بعد با طلاق رسمی آنها تمام شد و حتی پدربزرگم برای مراسم ازدواج مادرم هم نیامد…. مادرم، عذرا در رفسنجان ازدواج کرد و من و برادرم هم در آنجا به دنیا آمدیم و تشکیل خانواده دادیم.»
عذرا که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت: «من این اتفاقات را تقدیرم میدانم و از پدرم گلایهای ندارم. وقتی برای نخستین بار صدای خواهرم را از پشت تلفن شنیدم خیلی خوشحال شدم که بعد از سالها خواهری پیدا کردهام اما میترسیدم طاهره مرا خواهر خودش نداند. به همین خاطر به او گفتم: «مرا به خواهری قبول داری؟» و با شنیدن جواب مثبت او، خوشحالیام چند برابر شد. الان هم فقط افسوس میخورم چرا زودتر به فکر نیفتادم. شاید میتوانستم پدرم را هم ببینم.»
وقتی عذرا حرف میزد عمه زهرا یاد برادر و سرنوشت غم انگیز عذرا و جدایی او از پدر، دلش را به درد آورده بود.بعدهم سری به تأسف تکان داد و گفت: «خدا را شکر میکنم که دختر گمشده برادرم را پیدا کردهایم. من از ازدواج برادرم(امامعلی) با مادر عذرا خبر نداشتم. اواخر عمرش چند بار به این موضوع اشاره کرد اما نشد که دنبال عذرا برویم. وقتی امامعلی با زن دیگری یعنی مادر شکوفه ازدواج کرد، چون او بیوه بود خیلی عصبانی شدیم ولی بعد از طلاق این زن، برادرزاده ام، شکوفه را میدیدیم.
شکوفه را به خانوادهای سپرده بودند و شنیدیم که زندگی آسودهای داشت اما سالها است که این دختر را هم ندیدهام و مشتاق دیدنش هستم.»طاهره هم با آوردن نام پدر اشکش سرازیر شد. نگاهی به خواهرش، عذرا کرد و گفت: «من روزی که نخستین بار صدای عذرا را شنیدم حس عجیبی داشتم. وقتی گوشی تلفن را گذاشتم به گریه افتادم و به دخترم گفتم هم خوشحالم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه عذرا پس از عمری، خانوادهاش را پیدا کرده اما وقتی خودم را جای او میگذارم خیلی غمگین میشوم. راستش ناراحتم چون نمیدانم چرا پدرم که این قدر مهربان و ساده دل بود، دخترش، عذرا را این طور رها کرده است. کاش پدر بود و به این سؤالم جواب میداد…»
همدلی مردم تاکستان
سرهنگ طاهری هم که بازنشسته نیروی هوایی است و به نمایندگی از مردم مهربان تاکستان برای حضور در این دیدارشورانگیز به تهران آمده بود به خبرنگار حوادث «ایران» گفت: «من و تعدادی از دوستانم هر روز صفحه حوادث را میخوانیم و روز ۱۸ آبان که این خبر را دیدیم واقعاً منقلب شدیم. من و قصاب محل مان، فرهاد جلیلوند در تاکستان با هم پیگیر قضیه شدیم. پس از چند بار تماس با دفتر روزنامه ایران و گرفتن اطلاعات لازم به ثبت احوال رفتیم و با راههایی که میدانستیم کپی شناسنامه مرحوم امامعلی حبیبی- پدر عذرا- را به دست آوردیم. اما این اطلاعات کافی نبود. بنابراین به بهشت زهرا رفتیم تا حداقل از آن طریق نشانی فردی را که آن مرحوم را دفن کرده، پیدا کنیم.
کار سختی بود اما انگار خدا به این خانواده نظر کرده بود چون درست زمانی که به بن بست رسیده بودیم یکی از دوستانمان، این پدر را شناخت و از طریق چند واسطه شماره دختر عمه زهرا را گرفتیم و به آنچه میخواستیم رسیدیم. این لحظه فراموش نشدنی است و امیدوارم دو خواهر سالهای سال کنار هم شاد زندگی کنند.»سرهنگ طاهری و فرهاد جلیلوند که به گفته اهالی تاکستان به «جوانمرد قصاب» در محل معروف شده، در وصف دیدار دو خواهر شعرهایی نیز سروده بودند که در پایان این دیداربرای حاضران خوانده شد.
منبع: روزنامه ایران